اطلاعات کاربردی |
|||
دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 21:24 :: نويسنده : Amir
ما همان افکارمان هستیم، اگر نتوانیم افکارمان را تغییر دهیم نمی توانیم هیچ تغییر دیگری ایجاد کنیم. شما قطاری از افکار دارید که هنگام تنهایی، سکوت و زمانی که غرق در افکارتان هستید سوار آن می شوید. ارزشی که برای خودتان قایل هستید و شادی هایی که در زندگی دارید همه بستگی به جهتی دارند که قطار به آن سو در حرکت است. ... ادامه مطلب ... سه شنبه 27 فروردين 1398برچسب:, :: 23:48 :: نويسنده : Amir
امروزه هر فردی مطالب زیادی باید بخواند اما قانون جمع آوری اطلاعات این است: اگر بیش از شش ماه از آن بگذرد دیگر ارزشی ندارد!... برایان ترسی شنبه 19 اسفند 1398برچسب:, :: 21:39 :: نويسنده : Amir
پنیر مجانی فقط در تله موش پیدا میشود، برای موفقیت باید بهایش را پرداخت...
دوستان جهت دسترسی به جدیدترین و آخرین مطالب ارسالی بر روی تیترهای موجود در بخش آخرین مطالب کلیک کنید. جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, :: 23:44 :: نويسنده : Amir
حتما بخوانید...
طنزنامه خلقت! خدا خر را آفرید و به او گفت: تو بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی که تاریکی شب سر می رسد. و همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود. و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی کرد و تو یک خر خواهی بود. خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا! من می خواهم خر باشم، اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است. پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم و خداوند آرزوی خر را برآورده کرد خدا سگ را آفرید و به او گفت: تو نگهبان خانه انسان خواهی بود و بهترین دوست و وفادارترین یار انسان خواهی شد. تو غذایی را که به تو می دهند خواهی خورد و سی سال زندگی خواهی کرد. تو یک سگ خواهی بود. سگ به خداوند پاسخ داد: خداوندا! سی سال زندگی عمری طولانی است. کاری کن من فقط پانزده سال عمر کنم و خداوند آرزوی سگ را برآورد... خدا میمون را آفرید و به او گفت: و تو از این سو به آن سو و از این شاخه به آن شاخه خواهی پرید و برای سرگرم کردن دیگران کارهای جالب انجام خواهی داد و بیست سال عمر خواهی کرد. و یک میمون خواهی بود.
میمون به خداوند پاسخ داد: بیست سال عمری طولانی است، من می خواهم ده سال عمر کنم. و خداوند آرزوی میمون را برآورده کرد. و سرانجام خداوند انسان را آفرید و به او گفت: تو انسان هستی. تنها مخلوق هوشمند روی تمام سطح کره زمین. تو می توانی از هوش خودت استفاده کنی و سروری همه موجودات را برعهده بگیری و بر تمام جهان تسلط داشته باشی. و تو بیست سال عمر خواهی کرد. انسان گفت:سرورم! گرچه من دوست دارم انسان باشم، اما بیست سال مدت کمی برای زندگی است. آن سی سالی که خر نخواست ، آن پانزده سالی که سگ نخواست و آن ده سالی که میمون نخواست زندگی کند، به من بده. و خداوند آرزوی انسان را برآورده کرد... و از آن زمان تا کنون انسان فقط بیست سال مثل انسان زندگی می کند !! و پس از آن، ازدواج می کند و سی سال مثل خر کار می کند مثل خر زندگی می کند ، و مثل خر بار می برد و پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه ای که در آن زندگی می کند، نگهبانی می دهد و هرچه به او بدهند می خورد...!!! و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی می کند؛ از خانه این پسرش به خانه آن دخترش می رود و سعی می کند مثل میمون نوه هایش را سرگرم کند...!!!
سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 11:52 :: نويسنده : Amir
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم. با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین! حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود ! یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 10:7 :: نويسنده : Amir
روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه میدارد. یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 9:49 :: نويسنده : Amir
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسدو شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟» زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.» پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: « پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.» پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.» جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 20:26 :: نويسنده : Amir
به یاد داشته باش من نباید آن چیزی باشم که تو میخواهی... من را خودم از خودم ساخته ام... تویی که تو از من می سازی... آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند... مهاتما گاندی شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 21:25 :: نويسنده : Amir
هرگز نگذارید تنهایی شما را به آغوش کسی بسپارد که میدانید به او تعلق ندارید... شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 21:19 :: نويسنده : Amir
گاهی اتفاقات بدی که در زندگی مان میافتد ما را مستقیما در مسیری قرار میدهد که که منتهی به بهترین چیزهایی میشود که میتوانست برایمان پیش آید. شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 16:58 :: نويسنده : Amir
گاهی اشتباهمان در زندگی این است که به برخی آدمها جایگاهی میبخشیم که هرگز لیاقت آن را ندارند. جمعه 29 دی 1391برچسب:, :: 23:41 :: نويسنده : Amir
(song of life) life is like a piano،with black and with keys ،withe keys are happiness ،black keys are sadness when you play these keys itll be .song of life
جمعه 29 دی 1391برچسب:, :: 23:25 :: نويسنده : Amir
هر روز در آفریقا یک آهو از خواب بیدار میشود که میداند باید از شیر تندتر بدود تا زنده بماند و شیری که میداند باید از آهو تندتر بدود وگرنه از گرسنگی میمیرد،مهم این است: که با طلوع آفتاب با تمام توان بدوی. جمعه 29 دی 1391برچسب:, :: 16:24 :: نويسنده : Amir
دموکراسی می گوید: رفیق حرفت را خودت بزن، نانت را من می خورم! مارکسیسم می گوید: نانت را خودت بخور ، حرفت را من می زنم! فاشیسم می گوید : نانت را من میخورم ، حرفت را هم من می زنم ، تو فقط برای من کف بزن! اسلام حقیقی می گوید: نانت را خودت بخور ، حرفت را هم خودت بزن ، من برای اینم که به حق برسی! اسلام دروغین می گوید: تو نانت را بیاور بده به ما،ما قسمتی از آن را جلویت می اندازیم و تو حرف بزن ... اما حرفی را که ما می گوییم! دکتر علی شریعتی جمعه 29 دی 1391برچسب:, :: 1:38 :: نويسنده : Amir
احترام برای کسانی است که لایقش هستند نه طالبش... احترام،احترام می آورد...respect bring respec ترجیح می دهم تنها باشم و باوقار،تا این که در رابطه ای باشم که به خاطرش لازم باشد عزت نفسم را قربانی کنم. چشم ها بی فایده اند وقتی ذهن کور باشد... گاهی حذف کردن بعضی آدم ها،جا را برای آمدن آدمهای دیگر باز میکند...
از زندگی لذت ببرید،از فرصت ها استفاده کنید، سرخوش باشید،شادی امروز را به فردا موکول نکنید، چون این لحظه پیرترین سنی هست که تا به حال بوده اید و جوان ترین سنی که تا ابد خواهید بود.
درباره وبلاگ آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
|||
|